سفر کاری با باباییی
سلام به دوستای گل وبلاگی وسلامی به عزیز دل خودم که الان داره کارتون نگاه می کنه
عزیزم دیروز که دوشنبه بود قرار بود بابایی با تریلر بابابزرگت ‹بابای بابایی› بره تبریز تا کاشی وسرامیکی که واسه مغازه ی خودش خرید کرده بود رو بیاره به ما هم گفت اگه می خواهید بیایید ولی من نمی خواستم بریم ولی شما نمیدونم چه جوری شد که راس ساعتی که بابا می خواست بره بیدار شدی ووقتی فهمیدی بابا می خواد بره اسرار کردی که ما هم باید بریم منم اخر سر تسلیم شدم واماده شدیم و ساعت 6حرکت کردیم صبحونه رو تو راه خوردیم وتوهم که عاشق ماشین بزرگ هستی اصلا ازش پیاده نشدی و نذاشتی منم پیاده شم خلاصه که کل رفت و برگشت رو به جز ناهار تو ماشین موندیم شب هم که برگشتیم نرفتی خونه ی خودمون ورفتیم خونه ی مامانم اونجا شام خوردیمو برگشتیم خونمون.اینم عکسا
ساعت 6 صبح تازه راه افتادیم
ازبس عجله کردیم یادم رفت برات ماشین بردارم تا بازی کنی ولی خودت همه جارو گشتی و برا خودت یه ماشین پیدا کردی
اینجا هم انباره که نمیذاشتی پیاده شیم بریم یه جایه دیگه
داریم برمی گردیم
قربون اووووووون قیافت
سوپ که نخوردی
کباب هم نخوردی عوضش کلی نون وماست خوردی
شکار لحظه ها .داری ادای بابا رو در مییاری
تا اخرش هم نوشابه میل کردی
اینم عکس غذاخوری برا تبلیغ چون خیلی خوشمزه بود
نمیذاشتی بابا سوار شه
عکس هنری
ماشین بزرگ رو پارک کردیم با ماشین کوچک رفتیم خونه ی مامانیم
تو اون چند ساعتی که اونجا بودیم همه جارو به هم زدی حال و اتاقارواشپزخونه رو
با این که سفر کاری بود ولی بابایی مهربونت هرکاری کرد که خیلی خوش بگذره مرسی عزیزم